
مهرداد عربستانی
دکتری انسان شناسی، عضو هیأت علمی دانشگاه تهران
سوم دی ماه نود و چهار
مکان: مؤسسه سیاوشان با همکاری انجمن انسان شناسی ایران
مقدمه: بُعدی مغفول در مردم نگاری
اطلاع دارید که مردم نگاری یا اتنو گرافی شیوه ویژهی انجام پژوهش در انسان شناسی است. یعنی پژوهش در انسان شناسی را مردم نگاری یا اتنو گرافی می گویند. در اتنو گرافی غایت آرمانی دستیابی به نقطه نظر افراد بومی، یعنی افراد مورد مطالعه، است. البته توجه دارید که طور سنتی و تاریخی انسان شناسی از کار روی اقوام کوچک یا بومیان شروع شده است. تعریفی از ماینوسکی که خودش از آباء مردم نگاری مدرن است، این گونه می گوید که مردم نگاری دریافتن نقطه نظر بومی و نسبتش با زندگی است، یعنی فهمیدن منظور آن فرد بومی از دنیای خودش. در واقع گرفتن نفطه نظر افراد و اینکه آنها چگونه دنیای خودشان را درک می کنند، آرمانی است که اتنو گرافی برای خودش تعریف کرده است . ولی اینکه اتنوگرافی در طول تاریخ و از نظر نحقیق چقدر به این آرمان نزدیک شده است طبعا می تواندموضوع مطالعه و بررسی باشد.
مکاتب مختلف سعی کردند هر کدام با رویکرد ویژه خودشان به این آرمان نزدیک شوند. یعنی کار پژوهش مردم نگاری را به گونه ای انجام دهند که بتوانند به نقطه نظر آن قوم و مردمی که روی آن کار می کنند نزدیک شوند.
اگر چه من فکر می کنم هم چنان در تحقق این آرمان کاستیهایی هست و وقتی اتنوگرافیها، به خصوص در ایران، خوانده می شوند، معمولاً احساس میکنم چیزی هست که ناگفته باقی مانده است. یعنی نکاتی هست خواننده مایل است بشنود و بداند ولی نمیتواند آنها را در اتنوگرافی بیابد. به خصوص در اتنوگرافیهای وطنی، یعنی اتنوگرافیهایی که در ایران تولید میشوند، و نیز آنهایی که در مورد ایران توسط انسان شناسان خارجی یا انسان شناسان ایرانی خارج از ایران صورت گرفتهاند، غلبه ی فرا روایت هایی مانند سنتی – مدرن ، دینی – سکولار ، یا فراروایتی مثل “فشار و مقاومت” قابل مشاهده است. به خصوص بعد از انقلاب این ادبیات مقاومت و فشار (Resistance and Oppression)، و به طور مشخصتر فشار حکومتی و مقاومت مردمی، به انواع مختلف در بسیاری از اتنوگرافی ها تکرار میشود. شما وقتی یک روایت غالب برای نگاه کردن به مردم یک جامعه قرار می دهید، بعضی چیزها تبعاً خارج این روایت قرار می گیرد و دیده نمیشود. از جمله آن چیزی است که من می خواهم در موردش صحبت کنم، یعنی تمنا و آرزومندی مردم. این امر ریشه در نحلههای فلسفی و روانکاوانهای دارد که مخاطبان و مشتغلین اندکی دارد و ادبیاتی دارد که ارتباط با آن برای همگان راحت نیست.
کاری که مردم نگارها انجام می دهند این است که به میدان تحقیق می روند، با مردم صحبت می کنند، مشاهده می کنند، سعی میکنند در تجارب آنها مشارکت کنند که به اصطلاح به آن تکنیک مشاهده ی مشارکتی گفته می شود. به این ترتیب سعی میشود که به دنیای آنها نزدیک شوند. بسیاری از اتنوگرافیها، از نگاهی دیگر، سوژه، یا موضوع انسانی را، سوژه ای کاملا آگاه قلمداد می کنند. یعنی گویا آنچه که سوژه به زبان میآورد همان چیزی است که “هست”. در صورتی که اگر ما تلقی دیگری از سوژه داشته باشیم آنچنان که سوژه در حوزهی روان کاوی مطرح می شود، طبعا بسیاری از چیزهایی که در درون سوژه جریان دارد و بر کنش و گفتارش تأثیر میگذارد، ممکن است اصولاً به طور مستقیم به زبان نیاید، یا بسیار دیر و معوج به زبان آید. آن تمنا ، آن آرزومندی چیزی نیست که در یک گفتگوی سرراست کسی به آن نایل شود. بسیاری از اوقات اتنوگرافی در همین سطح باقی میماند و سپس با کمک چهارچوبهای نظری مختلف دست به تحلیل یافتهها زده و گوشههایی از فرهنگ را تبیین میکند. غیر از آن گوشه ای که من فکر می کنم خیلی اهمیت دارد، که به خصوص در اتنوگرافی ایرانی و کمتر به آن پرداخته شده است. و آن این است که انسان ایرانی انضمامی در امروز چه می خواهد؟ تمنا[ها] یا خواهشهایش چیست؟ جدای از اینکه این را در آن روایت بزرگ قرار دهیم یا خیر، به هر حال ما همه می دانیم که یک تمناها یا آرزوهایی در انسان ایرانی هست، یک فقدانی، یا فقدانهایی، هست که به انواع مختلف به صدا در می آید و بروز پیدا میکند. و لیکن این امر در بسیاری از تحقیقات اجتماعی نادیده گرفته می شود. از طرفی در مطالعات روانشناختی و روانکاوی هم معمولا پا را از حیطه ی آنچه که تمنّا، داستان و تاریخ خود فرد است فراتر می گذارند، یعنی باز همبُعد دیگری از آنچه رخ میدهد، یعنی بُعد اجتماعی مرتبط با جامعه و تودههای مردم از دست میرود.
حالا سوال من این است که سوژه ی مردم نگاری چه چیز دیگری میتواند باشد؟ آیا سوژه ی آگاه و به سخن آمده همان سوژهی مردم نگاری است؟ آیا آن چیزی یا کسی است که نماینده ی فرامن (Super Ego)است؟ آیا کافی است که اینها را سوژه ی انسانشناسی قرار دهیم یا اینکه لازم است سوژه ی انسان شناسی را جور دیگری نگاه کنیم و آن را به گونهای دیگری تعریف کنیم. آنچه من به آن فکر میکنم سوژهای است که میتوان به آن سوژه ی آرزومند گفت. همانی که لکان آن را سوژهی منقسم (Divided Subject) مینامد و با علامت $ نشان میدهد. آنچه در اینجا مطرح میکنم در واقع یک مدل تجربی است که مایل هستم در اینجا با شما در میان بگذارم و از نظرات شما بهره مند شوم .
اگر بخواهیم وارد این بحث شویم لازم است که ابتداء ببینیم آیا روان کاوی اصولا می تواند برای بررسی گروهها، فرهنگها و جوامع ابزاری تحلیلی در اختیار ما بگذارد، یعنی به فراتر از آنچه برود که وظیفه ی غالبش، یعنی روان درمانی، تلقی میشود.
روانکاوی: از درمان تا نظریه فرهنگی
تاریخ روان کاوی نشان می دهد که آبای روانکاوی به جدّیت این کار را کرده اند و در حال حاضر نیز انجام می دهند. آباء روانکاوی از فروید گرفته تا لکان، مفاهیمی را عرضه کردند که بسیار فراتر از مسائل درمانی و تراپی می روند و ناظر به مسائل فرهنگی و اجتماعی در مقیاس بزرگتر هستند. در اینجا به نقل قولی را از فروید اشاره میکنم که در صفحه 133 کتابش با عنوان یک مطالعهی خودزندگینامهای (An Autobiographical Study) که در سال 1950 پس از مرگ فروید منتشر شده است، آمده است. در اینجا فروید می گوید “پس از یک عمر گذر از مسیرهای انحرافی علوم طبیعی، پزشکی و رواندرمانی علاقهام دوباره به مسائل فرهنگی معطوف شد. مسائلی که از مدتها پیش وقتی جوانی بودم که سن و سالم به دشواری برای تفکر کفایت میکرد مرا مفتون خود کرده بود”.در واقع فروید ابتداء توتم و تابودر سال 1913 منتشر میکند یعنی سالی که در بحبحهی کارهای روان کاوانهاش با تأکید بر رواندرمانی بوده است. در این کتاب او به طور خاص به دلالتهای نظریاتش در خصوص عقدهی ادیپ در شکل گیری جوامع انسانی و نهادهایی مانند برون همسری، و دین میپردازد. اما از یک دورهای به خصوص در اواخر عمرش به سمت مسائل فرهنگی – اجتماعی می چرخد. یعنی همان طور که خودش میگوید به دغدغههای دیرپایش از دوران جوانی باز میگردد. توتم و تابو و مفهوم بنیادی آن برای ما آشناست. هویت یابی با پدر، پدر کشی و احساسات دوگانه نسبت به پدر و اینکه چطور این امور زمینهای می شوند برای شکلگیری نهادهایی همچون دین. سپس کتاب آینده یک پندار را داریم که در سال 1927 نوشته میشود. در اینجا وی دین را به مثابه یک روان نژندی (Neurosis) جمعی مطرح میکند. از طرفی در کتاب تمدن و ملالتهای آن(آن طور که به فارسی ترجمه شده است، که شاید بتوان به آن فرهنگ و ناخشنودیهایش ترجمه کرد) که یکی از مهمترین کتابهای فروید است، کتابی که ژیژک معتقد است تمامی ایده های فروید به نوعی در این کتاب تغلیظ و مجتمع شده است. در این کتاب که در سال 1930 نوشته شده است، یک مفهوم بسیار مهم به نظر من اقتصاد لیبیدوییاست، و فروید در این کتاب نشان می دهد چه طور به هم خوردن بنیادین این اقتصاد لیبیدویی، احساسی از ناخشنودی در افراد ایجاد می کند و چیزی را پدید میآورد که خسران ذاتی انسان در تمدن و فرهنگ است.یعنی اینکه انسان اصولا در تمدن و در فرهنگ خسرانی ذاتی را تجربه خواهد کرد.و تمام تلاش انسان این است که توازن را به این اقتصاد لیبیدویی بازگرداند. این اقتصاد در اثر تعامل بین چیزهایی است که جامعه و فرهنگ در خلال جامعه پذیری و فرهنگ پذیری در انسان سرکوب میکند، و آنچه که قرار است جامعه در ازای این محرومیت به افرادش بدهد، یعنی نظم و امنیت و زیبایی است. اگر در این رابطهی اقتصادی، توازن برقرار نشود، یعنی جامعه محروم ساز در مقابل به اندازه کافی به افرادش چیزی برنگرداند، اقتصاد لیبیدویی به هم می ریزد. چیزی در جامعه رخ می دهد که می توانیم یک جور بیماری اجتماعی یا بیماری فرهنگی در نظر بگیریم و فکر می کنم می توانیم نشانههای این عدم توازن را در خیلی از جوامع، و حتی در جامعه ی خود ما نیز می توان به خوبی آن را رهگیری کرد. در کتاب موسی و یکتاپرستی (Moses and Monotheism) که در آخرین سال عمرش فروید منتشر شد (1939)، وی دوباره بر می گردد به مسئله ی هویت یابی با پدر و پدرکشی و یک واقعه ی بزرگ فرهنگی – تاریخی یعنی پیدایش تک خدایی یا یکتاپرستی در میان قوم یهود. در واقع فروید در این کتاب خوانش جدیدی از تاریخ یهود و پس از آن، مسیحیت ارائه می دهد .
از طرف دیگر لکان، یکی از مفسّران فروید که تأثیر بسیاری در نظریه روانکاوی داشته است، در راستای کارکرد درمانی روانکاوی به موضوعاتی در بافت اجتماعی نیز میرسد. اصولا سوژه ی روان کاوی در نظریه لکانی سوژهای است که منفرد نیست ، سوژه ای است که با حضور و در کنار دیگری معنی پیدا میکند. اصولاً سوژه ی منقسم سوژه ای نیست که به خودی خود و به طور تجریدی شکل بگیرد، بلکه حتما در تعامل با یک دیگری صورت بندی میشود. یعنی سوژه لکانی سوژهای انضمامی است. به طور ویژه لکان با مفهوم چهار گفتمانش که در آن رابطه ی سوژه ی منقسم را با عوامل دیگر نشان این ارتباط را به خوبی نشان میدهد. البته اینجا این چهار گفتمان آن طور که خودش می گوید، الزاما تمام گفتمان های موجود، را در بر نمیگیرد و ممکن است گفتمانهای دیگر هم سخن گفت. ولی خود وی این چهارگفتمان مهم را، که عناصر مختلف را در ارتباط با هم نشان میدهند، تعریف و تشریح می کند.این چهار گفتمان شامل گفتمان اربابی ، گفتمان دانشگاه ، گفتمان هیستریک و گفتمان روان کاوانه هستند. به این ترتیب او در یک رابطهی گفتمانی چهار جایگاه متفاوت برای سوژه متصور میشود که هر یک خطابی خاص برای سوژه در نظر میگیرند؛ و البته این تحلیل گفتمانی دلالتهای فرهنگی و اجتماعی به همراه خواهد داشت که باعث شده عدهای به گسترش این مفهوم بپردازند؛ از اسلاوی ژیژک گرفته تا کسان دیگری که گفتمان روان کاوانه را در تحلیل فرهنگی – اجتماعی به کار بردهاند. از دیگر سو، لکان آرزومندی را به نوعی بنیاد انسان می داند.لکان جمله معروفی دارد که میگوید “آرزومندی (Desire)، آرزومندی دیگری است.” که حالا در این که معنی حرف لکان چیست تفاسیر و کامنتهایی ابراز شده اند. در هر حال می توان این گونه جمع بندی کرد که، آرزومندی ما همیشه مرتبط به یک دیگری است. این نسبت می تواند به این صورت باشد که ما آرزو داریم که موضوع خواستن دیگری بودن باشیم، یعنی میخواهیم که دیگری مارا بخواهد. از طرفی دیگر ممکن است این گونه باشد که خواستن اینکه به دیگری تبدیل شویم یعنی کاملا با دیگری اینهمانی شویمموضوع آرزومندی ماست. یا اینکه دیگری ما را به عنوان منبع لذت تصاحب کند. و در نهایت اینکه من دیگری را به عنوان منبع لذت مال خود کند. در این دو مورد اخیر من لذت را با تسامح در برابر مفهوم ژوئیسانس(Jouissance) گذاشته ام. تمنا یا آرزومندی همیشه ارتباط با دیگری دارد. به این ترتیب سوژه هیچ وقت سوژهی تنها نیست، در یک ارتباط قرار دارد، به عبارتی یک سوژهی اجتماعی است. کسان دیگری هم سعی کردند که نظریهای فرهنگی از روان کاوی در آورند. یکی از کسانی که من مطالعه کردهام مارک براچر است که سعی می کند گفتمانهایفرهنگی را در غالب سطوح مختلف هویت یابی تبیین کند و نشان دهد در یک گفتمان، خطابی صورت میگیرد به افراد، و پاسخ افراد به این خطاب میتواند موضوع تحلیل باشد. (گفتمان هر کسی را در یک جایگاهی قرار میدهد، شما تصور کنید مثلاً گفتمان مارکسیستی ممکن است شما را در یک طبقه بندی خاصی قرار دهد، به این ترتیب شما توسط گفتمان مارکسیستی در جایگاه خاصی مورد خطاب قرار میگیرید). این پاسخ که ارتباط تنگاتنگ با تمنا و هویت یابی(Identification) دارد موضوع مدلی است که مارک برانچر ارائه می دهد.
آرزومندی وجودی سوژه
در اینجا دوباره به این تایید برمی گردم که سوژه ی روان کاوی یک سوژه ی انتزاعی نیست و اصولا در دنیا در ارتباط با دیگران معنا پیدا می کند. ما یک دوانگاری معروف دکارتی داریم که سوژه (شناسنده) را از ابژه (شناسا) جدا می کند و رابطه-ای عینی بین آنها قائل میشود. در طول تاریخ فلسفه اندیشمندان سعی کردند جواب های متفاوتی به این دوانگاری بدهند و نوع دیگری از رابطه بین سوژه و ابژه را تعریف کنند. اگر چه امروز همچنان دوئالیسم دکارتی کار میکند، به این معنی نیست که نفی شده باشد. چون در بسیاری از حوزه های علمی این مدل هنوز با قدرت مبنای فلسفی شناخت علمی را تدارک میبیند. ولی این دوانگاری در جاهایی شناخت ما را محدود کرده است. تلاش هایی برای نوع دیگری دیدن و فراتر رفتن از این دوئالیسم شده است، از جمله در پدیدارشناسی ادموند هوسرل.یکی دیگر از معروف ترین شاکلههای نظری که به فراتر از این دوانگاری میرود، در آرای مارتین هایدگر دیده میشود. انسان هایدگری، که وی آن را دازاین (Dasein) مینامد، موجودی است که وجودش ذاتآ با دیگران است، وجود داشتن با دیگران، وجود داشتن در دنیا. اصولا تعین و تعریف دازاین تعریفی است که با دیگران صورت می گیرد. دازاین به دنیا میآید، در واقع به دنیا افکنده می شود. ما در دنیایی افکنده می شویم که زمینهای پشت آن است و پیشینهای دارد که قبل ما وجود داشته است. فرهنگمان، میراث ژنتیکمان، زبانمان، و تاریخمان. ما اینجا افکنده می شویم و وقتی در اینجا قرار میگیریم نفس وجودمان مستلزم این است که چیزی هم برای خودمان در آیندهفرا میافکنیم. در اینجا فرافکنی (Projection) یا طرح افکنی به معنای روان شناختی این مفهوم نیست، بلکه معنای آن فرافکنی که در سطح وجودی است که در همه انسانها از آن حیث که انسان هستند رخ میدهد. یک فرد به نوعی همیشه طرحی برای آینده میافکند این است که او نگاهی به آنچه دارد که میخواهد بشود. و در واقع حال هر کسی ترکیبی است از این افکندگی یا پرت شدن و افتادن در دنیا و فرافکنی به سوی آینده، و در همین موضع و وضعیت است که ادراکش را شکل می گیرد. در حقیقت ادراک و حال ما برآیند این دو است.به نظر من مفهوم فرافکنی تشابهی خانوادگی با مفهوم تمنّا دارد، طرح ریزی و فراکنی به سوی آینده، در عین حال به معنای تمنّا است، تمنّا نیز همیشه رو به سوی چیزی دارد که نیست و ما خود را به سوی آن فرا میافکنی. انسان آرزومند انسانی است که طرحی برای آینده میریزد. از طرفی می بینیم که سوژه ی فرویدی – لکانی هم از این حیث مانند دازاین هایدگراست، که اتحاد بنیادین بین تجربهی ذهنی و دنیای عینی در آن وجود دارد، و ذاتاً معطوف به چیزی هستند که اکنون وجود ندارد. در اینجا ما امتزاج امر ذهنی و امر عینی را میبینیم. می دانیم که از نظر روانکاوی، نقش پدر، آنچنان که از سنت کلاسیک روانکاوی بر می آید، و عقده ی ادیپ در رشد روانی افراد و شکلگیری ناخودآگاه و سوژهی منقسم، اینها همه در یک تعامل با دیگری و دیگری بزرگ، یا همان سپهر نمادین در آرای لکان، اتفاق می افتد. در واقع در مقابل آن دیگری است که ما خودمان را در مقابلش دوباره تشخیص میدهیم . سوژه در جامعه است و اگر بخواهیم این موضوع را در قلمرو فرهنگی ببریم لازم است که تمام آن زمینه فرهنگی را برای شناخت یک انسان به مثابه جمع، یک انسان جمعی در یک فرهنگ، در یک اجتماع مورد توجه قرار دهیم.
لکان با اسپینوزا همنوا میشود که گوهر انسان، تمنا یا آرزومندی است. از این حیث هم میبینیم که سوژه یا انسان روانکاوی به لحاظ وجودی آرزومند قلمداد میشود. تمنا (Desire) را لکان در مقابل واژه ی آلمانی Wunsch در نوشتههای فروید قرار میدهد که شاید ترجمهی دقیقش همان واژهی Wish انگلیسی به معنای “خواهش”باشد. ولی چون این واژه آلمانی ظاهراً چیزی بیش از “خواهش” را القاء میکرده است، لکان از واژه ی تمنّا را استفاده می کند و در ترجمههای انگلیسی و فرانسه از فروید همچنین همین واژه (Desire) به کار میرود.
مردم نگاری آرزومندی و هویت یابی (Identification)
از نظر لکان موضوع تمنّا آن باقی مانده یا همان ابژه ی کوچک a است. آنچه که نمیتواند سپهر نمادین، و مشخصاً در زبان، وارد شود و لذا نمیتواند نمادینه شود. یعنی آن چیزی که به زبان نمیآید و نمی توان در مورد آن صحبت کرد. و این آن محرکی است که آرزومندی را در انسان ایجاد میکند و آن را به سوی یک فقدان سوق میدهد. پس تمنّا یا آرزومندی همیشه به سوی فقدانی است که در برای سوژه سرابی از همان ابژهی کوچک a است. به هر حال همیشه خلائی هست، آنچه که نیست و سوژه آرزویش را دارد، چیزی که سوژه به امید دستیابی به ابژهی کوچک a، به سمت آن میرود و آن را آرزو میکند. اینجا نقطهای است که مارک براچر از آن حرکت کرده و سعی می کند مدلی را برای مطالعات فرهنگی تدارک ببیند. برای این کار، او از اینجا آغاز میکند که هویت یابی نوعی از آرزومندی است. شما وقتی می خواهید خودتان را تعیین هویت، با چیزی این همانی کنید، تمنّایی در حال رخ دادن است. چیزی را می خواهید، می خواهید شبیه چیزی شوید، با آن یکی شوید، میخواهید چیزی را به دست آورید. این است که هویت یابی را در واقع یک گونه از تمنا یا آرزومندی در نظر می گیرد، که این هویت یابی میتواند در سطوح مختلفی، بر اساس همان مدل لکانی، رخ دهد. یکی خواستن یا هویت یابی در سطح نمادین است. در اینجا هویت یابی با برخی قوانین، باورها و ارزشها صورت میگیرد، و فرد با چیزی که میتوان آن را Ego Ideal نامید خود را اینهمانی میکند. این آرمانهای خود که شاید با تسامح بتوان آن را معادل فرامن (Super Ego) فرویدی دانست آرمانهای فرهنگیای هستند که فرد هویت خود را در این همانی با آنها میجوید. آرمانهایی مثل اسلام، ایران بودن، اخلاقیات و غیره. در این سطح، سوژه خودش را با یک دال اربابی یا خوشهای از دالهای اربابی این همانی میکند. وقتی می گویند تو چرا این کار را می کنی، آن قوانین، آن دالهای نمادین را به عنوان آنچه خودش را با آنها شناسایی می کند مطرح میکند.
در سطح دیگر هویت یابی تخیلی است که در زبان لکانی در سپهر خیالی (Imaginary) قرار میگیرد. در اینجا فرد به دنبال اینهمانی با تصویری است که خود آرمانیاش (Ideal Ego) را در آن میبیند. تصویر من آرمانی چگونه است؟ یک مرد آرمانی که من تصور می کنم چیست؟ انسان ایرانی که من تصور می کنم چیست؟ آنچه اینجا مهم است، تصویری است که سوژه در نظر دارد و خود را با آن تطبیق میدهد و با آن اینهمانی میکند و به سمت آن حرکت میکند.
سطح دیگر هویت یابی، هویت یابی در سطح سپهر واقعیت (Real) است.سپهر واقعیت، سپهری است که نه در سپهر نمادین وارد شده و نه در حوزهی خیالی. در این سطح، میل ارضاء نشده به صورت یک فانتزی (یا فانتزم Fantasme). فانتزی سناریویی تصویری است که میلی ارضاء نشده را به صحنه میآورد، یک میانجی توهمی که بین سوژه و واقعیت قرار میگیرد و سوژه به طور ناآگاه با آن این همانی میشود. تصویری که ممکن است در سطح رویای بیدار ( DayDream) از آن آگاه باشیم ولی درسطح عمیق تر کاملا ناآگاه است و به جز از طریق مداخلات روانکاوانه معمولاً دسترسی به آن مقدور نیست. به هر حال این فانتزی این طور که روانکاوان می گویند تصویری است که بسیار شرم آور است و به زبان نمی آید.ما حتی رویاهای روزانه مان را به زبان نمی آوریم، چه رسد به آن رویا یا فانتازمی که آنقدر شرم آور است که اصولا سرکوبش میکنیم و جایی می رود که با استخراجش تنها با فرآینیادی روانکاوانه ممکن است.
به این ترتیب سه مرحله از هویت یابی رخ میدهد. اینجا برانچر مدلی را ارائه می کند و می گوید ما چه طور این مکانیزمهای هویتیابی را در یک مطالعه ی اجتماعی و فرهنگی به کار ببندیم . اینجاست که به عنوان یک رویکرد روشی میگوید ما برای بررسی تمنّا در غالب این هویتیابی باید یک گفتمان اجتماعی را که قابل تشخیص است در نظر آورده و پاسخ سوژه به این گفتمان را مورد بررسی قرار دهیم. یعنی اینکه چطور سوژهی آررومند و هویتخواه به این گفتمان واکنش نشان میدهد. پس واحد مطالعه گفتمانی است که سوژه در داخل آن به خطابی که گفتمان صورت داده است پاسخ میدهد. برای مثال ، شما فکر می کنید سوژه در داخل گفتمان اسلامی چه طور پاسخ می دهد؟ و چطور تمنّا و هویتیابی سوژه به در این پاسخ دخیل است. گفتمان اسلامی خودش به گفتمان های کوچک تر تقسیم می شود ، هر کدام سوژه را به یک شکل خطاب قرار میدهد و سوژه بر اساس تمنّایش نوع خاصی به آنها پاسخ می دهد.
مثال دیگر، که براچر آن را مورد تحلیل قرار داده است، گفتمان پورنوگرافی و واکنش مردم به آن است، واکنشی از سطوح مختلف قابل بررسی است. به این ترتیب هر پدیدهی اجتماعی یا فرهنگی که بتوان آن را به صورت یک گفتمان در نظر آورد، میتواند موضوعی برای مطالعهای فرهنگی و مردم نگارانه با این رویکرد روانکاوانه باشد. این امر به معنای اضافه کردن بُعدی به کار مردم نگاری است که با تعریفی از سوژهی مردم نگاری به منزلهی سوژهای آرزومند صورت میگیرد.
مردم نگاری سوژه در مطالعات انسان شناختی
با توجه به آنچه که گفته شد، اگر انسان را اصولاً و به لحاظ وجودی موجودی آرزومند قلمداد کنیم، لازم است مردم نگاری نیز به این خصیصهی جهانشمول انسانی توجه کرده آن را در انجام مطالعات مردم نگارانه داخل کند. ثبت رفتارها، باورها، آداب و رسوم، تصوّر از امر “درست و غلط”، زندگی روزمره، رفتار مناسکی، معیشت و اقتصاد، ارتباط با محیط زیست، نهادهای اجتماعی، جهان بینی و الگوهای فرهنگی، مناسبات قومی و سیاست هویت، و بسیاری از امور دیگر که در مطمح نظر مردم نگاران بوده اند، تا کنون مرزهای فهم ما را از انسان و فرهنگ تا حدّ وسیعی گسترده کرده اند. امّا وارد کردن بُعدی دیگر از وجود انسان انضمامی، یعنی آرزوها، رویاها، آرمانهای تخیلی و نمادین، و فانتزی به مطالعات انسان شناختی، میتواند به گشودن و گسترش مرزهای کمتر کاویده شدهی حیات انسانی و درک فرهنگ کمک کند. چیزی که ما را در پیشبرد آرمان مردم نگاری به منزلهی “دست یابی به چشم انداز بومی” یاری کند. این موضوع به ویژه در مطالعهی جوامع در حال تغییر، و در فهم و سؤال از منطق پنهان رفتارهای به ظاهر غیر منطقی مردمان، که با نظریات موجود تبیینی قانع کننده نمییابند، میتواند حایز اهمیت باشد.
به نظر من برخیمردم نگاریها به وارد کردن فاکتور آرزومندی و هویت یابی در انجام مردم نگاری نزدیک شده اند و به این ترتیب می توان گفت این رویکرد به اتنوگرافی در جاهایی مشاهده میشود. به عنوان نمونه، یکی از کارهای بسیار جالب توجهاز این حیث، مقالهای است که استادی از یکی از دانشگاههای بریتانیا به نام خانم زوزانّا اُلزِوسکا (Zuzanna Olszewska) نوشتهاند. نام مقاله بچههای با کلاس و روشنفکران بی بضاعت: آرزوی منزلت اجتماعی و نقاط کور مردمنگاری معاصر ایران (Classy Kids and Down-at-Heel Intellectuals: Status Aspiration and Blind Spots in Contemporary Ethnography of Iran) است . در عنوان مقاله می گوید که ما نقاط کوری در اتنوگرافی ایران داریم و آن ناشی از عدم توجه به آرزومندی برای ارتقاء اجتماعی در میان مردم است. مردم می خواهند ارتقاء اجتماعی پیدا کنند و اگر این خواست و تمنّا برای ارتقاء منزلت اجتماعی را نبیند، ممکن است یک حقیقت و جنبهی خیلی مهمی از واقعیت مردم نگارانه را از دست بدهید. مقاله استادانه نوشته شده و مثالهای مختلفی می آورد. به ویژه تمایز بین پایین شهر و بالای شهر را در تهران مورد تاکید قرار میدهد، و اینکه چطور در اعتراضات پس از انتخابات ریاست جمهوری در سال 1388 در تظاهرات بچه های پایین شهر همراه پناهندهها و مهاجرین افغان که در ایران ساکن هستند، به بچه های بالای شهر ملحق می شوند، با آنها بُر می خورند و در تظاهرات شرکت میکنند. این در صورتی است که شاید آنچه که این جنبش به لحاظ نمادین می خواست چیزی نبود که بچههای پایین شهر بتوانند خودشان را با آن اینهمانی کنند. در واقع آنها با کسانی بُر میخوردند که میخواستند شکل آنها باشند. آنها میخواستند مانند بچه های بالای شهر باشند نه مثل بچه های پایین شهر یا افغانهای حاشیهای، این بود که این آرزومندی برای ارتقای منزلت اجتماعی در خیلی از موارد باعث می شد که آنها با این بچه ها همراه شوند.حتی اگر در انتخابات به رقیبی رای داده بودند که امروز پیروز انتخابات بود. میتوان اینطور گفت که این اغتشاش اجتماعی موقعیتی ایجاد کرده بود که این بچهها با آنچه “طبقات بالا” محسوب میکردند، بیامیزند، یعنی امری که در حالت معمول ساختارهای اجتماعی به راحتی اجازهی آن را نمیداد. این یافتههای مردمنگارانه که توسط اُلزوسکا مطرح شده است ناشی از کارمیدانی وی روی مهاجرین افغان در ایران بوده است که چند مقاله هم در همین زمینه منتشر کردهاند. او در بخشی از مقاله اش به نکتهی جالبی اشاره میکند. او میگوید: تمرکز بر آرزوی تحرک اجتماعی رو به بالا به منظری تحلیلی تبدیل شده است که به ما اجازه میدهد از دوگانگی هایی مثل سنت – فرهنگ ، یا دینی – دنیوی شدن اجتناب کنیم.این دوگانگیهایی که پیگیری آنها در عمل باعث محو شدن آنها میشود. چون وقتی می گوییم سنت و فرهنگ یا سنت و مدرنیته، وقتی می خواهیم بررسی کنیم سنت کجاست؟ یا مدرنیته کجاست؟ کم کم موضوع از دست میرود. یک وقت میگوییم دینی – دنیوی، وقتی می خواهیم ببینیم که مصادیق آن در یک فرهنگ، در یک گروه اجتماعی چیست، کم کم مرزها تیره و تار میشود و اینها در هم فرو میروند و در واقع این مفاهیم ابزار چندان قدرتمندی نیستند. ولی وقتی شما این آرزومندی را داخل معادله کنید، به نظر ایشان که من هم با آن همرآی هستم، میتوانید نکاتی را ببینید که تا به امروز دیده نمیشد. دیدن آرزومندی افراد ما را به جایی جدید رهنمون می کند که فکر میکنم چیزی را که باید پیشتر به آن توجه میکردیم.
اتنوگرافی دیگری که مایلم به آن اشاره کنم، کتابی است که خانم دکتر سپیده پارسا پژوه سال 1384با عنوان ما، آنها: اتنوگرافی یک تردید منتشر کردند. ایشان کاری میدانی در محلهی اسلام آباد (زورآباد) کرج انجام دادند که در واقع تحقیق پایاننامه کارشناسی ارشد ایشان بوده است. در بخشی از این کار ایشان به ذهنیت مردمی که در زورآباد زندگی میکردند پرداخته است. اینکه ساکنین محله جایگاه خودشان را چه طور میبینند، چقدر دوست دارند در این محله بمانند یا با سکونت در آنجا در جامعه کلیتر شهر کرج تعیین هویت شوند؟ به نظر من ایشان تا حدی به آرزومندی این افراد نزدیک شدهاند و تلاش ک و پاسخ ساکنین این محل به گفتمان حاشیه ساز و تحقیر کنندهای جامعه کلی مورد توجه قرار گرفته است. گفتمانی که ساکنین این محله را به عنوان “طبقه پایین”، “بی فرهنگ” و احیاناً “خلاف کار” مخاطب قرار میدهد، یعنی انگهایی که این گفتمان به ایشان میزند). و اینکه اینها از آشکار شدن این هویت (محل اسکانشان) چطور ناخشنودند و چگونه به آن واکنش نشان میدهند. به این صورت که بعضی از آنها میگویند دوست نداریم اینجا زندگی کنیم و بعضی ها هم می گویند خیلی هم محله مان خوب است و به آن افتخار میکنیم.
مورد دیگر اتنوگرافی با این رویکرد، کاری هست که من بر روی بومیان مالزی در مورد تغییر کیش به اسلام و مسیحیت و فعالیتهای میسیونری بین بومیان انجام دادهام. خیلی خلاصه بگویم که ما اگر بخواهیم آرزومندی را ببینیم باید آن را در بافت فرهنگی، اجتماعی و تاریخی آن قرار دهیم. مالزی کشوری چندقومیتی است که قوم غالب مالایها هستند. بومیها اگر چه مردمان اصلی و ساکنین اولیه این سرزمین هستند، اما اقلیت بسیار کوچکی را تشکیل میدهند که به لحاظ اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و حتی جغرافیایی در حاشیه قرار دارند، یعنی در مناطق نسبتاً دوردست جنگلی زندگی میکنند. ایشان عمدتاً با معیارهای اقتصادی زندگی مدرن کشور، مردمانی فقیرند، و در طول تاریخشان به خصوص در قرن 19، در یک دورهای توسط مالایها به بردگی گرفته میشدند و بعدها نیز توسط قوم غالب برایشان تصمیم گیری شده است. در دوره ی آشوب های اجتماعی – سیاسی مقارن جنگ دوم جهانی و پس از آن، برای اینکه به آشوبگرها در جنگل جا و مکان ندهند، ایشان را مجبور کردهاند که از اقامتگاههای متفرق شان کوچ کرده و در مجمتعهای بزرگ تر زندگی کنند. این جا به جایی مصائب زیادی بر ایشان تحمیل کرد است. بخش زیادی از زمینهای اجدادی ایشان نیز، که معیشت ساده ایشان به آن متکی بوده و رابطهای عاطفی با آن داشته اند، توسط دولت و بنگاههای اقتصادی بزرگ تصاحب شده است. به این ترتیب مالایها همیشه برای بومیان تصمیم میگرفتند بدون اینکه خواست ایشان را به حساب آورند. هم اربابشان بودند و هم محرومشان میکردند. ولی در عین حال مالایها برای بومیان مردمانی تحصیلکرده و متمدن و البته بهره مند قلمداد میشدهاند. به همین دلیل بومیان به نوعی مالایها را تمجید و ستایش نیز میکردند و دوست داشتند شبیه به ایشان شوند. یعنی هم دوستشان دارند هم نسبت به آنها نفرت دارند. به نظرم این رابطه مشخصاً جنبهای ادیپی دارد. یعنی ارتباط با پدر یا جایگاه پدر. پدری که هم از ما بهتر میداند، هم غنی تر است، و هم قویتر است، و هم عین حال محروممان میکند؛ هم زور میگوید و در عین حال در ما احساسی دوگانه ایجاد می کند، یعنی همان احسان” مهرآکین ” (Hainamoration)که لکان به کار میبرد، هم دوستشان دارند هم از ایشان نفرت دارند. همان طور که ما نسبت به کسی که در مقام قدرت هست هم ستایش گر هستیم هم دوستش نداریم. و این آن چیزی است که مکانیزم رفتار ما را با آنها مشخص می کند .
اسلام دین مالایها ست. اصلاً مالای بودن با دین اسلام تعریف میشود و اسلام در واقع مهمترین دال اربابی مالای بودن است. مثلاً اگر شما بخواهید مالای باشید ، یک خوشه ای از دال ها هست که شما را مالای می کند و مهمترین آنها اسلام است. مسلمان شدن برای هر کسی در مالزی به نوعی برابر است با مالای شدن. خود بومیان اصطلاحی دارند که هر کسی مسلمان می شود می گویند مالای شده است. یعنی مسلمان شدن با مالای شدن تعیین هویت می شود. به این ترتیب مالایها در جایگاه پدر آن احساسات دو گانه را در بومیان پدید میآورند، حال اگر احساس عشق و تمجید غالب شود تغییر کیش به اسلام به معنای تحقق خواهش و تمنای هویت یابی با مالای ها خواهد بود. کما اینکه در بین کسانی که تغییر کیش به اسلام داده اند شما این خشنودی از نزدیکی هویتی با مالایها کاملاً مشهود است. البته این امر در کنار عوامل تشویق کننده دیگر برای تغییر کیش به اسلام قرار میگیرد. از جمله عوامل تشویق کننده مادی و احتمالاً موقعیتهایی که به لحاظ اجتماعی به دست می آورند و به نوعی حساب و کتابهای عقلانی را وارد معادله میکند.از طرف دیگر مقاومت در برابر تبلیغات اسلامی را شاهد هستیم که همبسته است با کین و نفرت از مالایها. حتی عدهای که به مسحیت گرویده اند، علت را خلاص شدن از دست فشارهای مبلغین اسلامی برای تغییر کیش به اسلام عنوان میکردند. البته بخش عمدهای از بومیان هنوز تغییر کیش ندادهاند و دین سنتی شان را دنبال میکنند. به این ترتیب باز می بینیم آرزومندی اینها که در قالب هویت یابی با مالای ها یا مقاومت در برابر ایشان تظاهر مییابد به ما بُعد به زبان نیامده و شاید ناآگاه معنای تغییر کیش را از طریق فهم این احساسات دوگانه به ما نشان میدهد.
به عنوان مثال آخر، مایلم پروژهای را مطرح کنم که اخیراً شروع شده و در مرحله مقدامتی است. موضوع این پروژه مهاجرت به خارج از ایران در نزد ایرانیان است. در اینجا میتوان مهاجرت را همچون گفتمانی دید که ایرانیها همچون سوژهی آرزومند به شیوههای مختلفی به آن پاسخ میدهند. امروزه تقریبا با هر کسی صحبت می کنیم، با سؤال مهاجرت، چه برای خود چه نزدیکان، مواجه است. مشخصاً گفتمان مهاجرت یک گفتمان رایج در کشور است، چیزی که شاید در کشور دیگر اصولاً موضوعی منفرد باشد و هیچ ارزش گفتمانی نداشته باشد. بسیاری آرزوی رفتن را آشکارا بروز میدهند و در مورد بسیاری ز اقلیتها که کاملا این گفتمان به عینیت رسیده است. اقلیت های بزرگ ما دیگر عملاً تنها به اقلیتهایی اسمی و چند هزار نفره بدل شده اند. طبق ارقاممرکز آمار ایران بر اساس آمارگیری سال 1390، جمعیت کلیمیها در ایران حدود8-9 هزار نفر و کل مسیحیان (ارامنه، کلدانی و غیره) حدود 117 هزار نفر، و زرتشتیان حدود 25 هزار نفر است.(و ما هنوز تصور می کنیم که اقلیت یهودی و مسیحی در کشور هفتاد و اند ملیونیمان داریم). به غیر از اقلیتها مهاجرتهای زیادی هم در میان بقیه مردم صورت گرفته که البته آمار دقیق از آن موجود نیست، و تنها آمار پراکنده ای از ایرانیان خارج از کشور داریم. به نظرم فهم معنای مهاجرت برای ایرانیان، و پاسخ ایشان به این گفتمان را تنها از طریق مردم نگاری سوژه میتوان به دست آورد. تجلی آرزومندی سوژه ایرانی، هویت یابیهایش، فانتزیهایش واقتصاد لیبیدوئیاش جایی هستند که باید معنای مهاجرت یا ماندن را در میان ذهنیت ایرانی آشکار کنند. “فقدانی” که ایشان را به سمت امید آگاه یا ناآگاه به پر کردن آن میتواند انگیزه و معنای مهاجرت باشد.
مردم نگاری سوژه در میدان
حال چطور می توان اتنوگرافی سوژه را عملا انجام داد. این برای ما مردم نگاران یک چالش است. واقعا با این فنون جمع آوری دادهها که ما داریم چطور میشود این کار را انجام داد. به طور سنتی تکنیکهایی که برای مطالعه ی یک فرهنگ در دست داریم شامل مشاهده، مصاحبه و گفت و شنود با مردم، و مشاهده مشارکتی است. در سپهر نمادین بعضی از چیزهایی که مردم به شکل نمادین به زبان می آورند را میتوان پرسید ولی خیلی چیزهای دیگر مانند فانتزیها و هویت یابیهای عمیق تر و غیر نمادین، به راحتی به زبان نخواهند آمد. البته برخی هم در پژوهششان روی رؤیاهای مردم تمرکز کرده اند و تلاش کرده اند با گفت و شنود در مورد رؤیاها به آرزومندیها یا عناصر عمیق و درونی شدهی فرهنگی دست یابند و از طریق تحلیل رویا به سوژه نزدیک شوند.
فنّ دیگر مشاهده و به ویژه مشاهده مشارکتی است که شاید بتوان آن را ابزاری دانست که در انسان شناسی یا در اتنو گرافی برای یافتن لایه های عمیق تر هویت یابی و آؤزومندی اهمیت زیادی دارد. این به معنای زندگی کردن با مردم، تلاش برای تجربهی آنچه آنها تجربه میکنند و نزدیک کردن حد اکثری افق پژوهشگر به افق سوژه. هیچ وقت یک محقق، یک بیگانه، تبدیل به سوژهی “بومی” نمیشود و همیشه خارجی باقی میماند . ولی این آرمان مشاهده مشارکتی وجود دارد، و سرمشقی است که به ما اجازه می دهد هویت یابیهای مشترک و فانتزی های رایج را در بین مردمی که با آنها کار میکنیم تا حد زیادی دریابیم.
در واقع مایلم اینجا این امر را اضافه کنم، که شاید بتوانیم بگوییم، تنها با فنون مردم نگارانه (گفت و شنود و مشاهده مشارکتی و اقامت و زندگی با مردم مورد مطالعه) میتوان امید داشت که سوژه مطالعه را همچون سوژهی آرزومند دریافت و به دنیایش نزدیک شد.
چالش دیگر برای اتنوگرافی یا مردم نگاری، چالش ارائه است. یعنی اکنون که تحقیقی را انجام دادم، اطلاعاتی جمع کردم و به نتایجی رسیدم، چگونه باید آن را ارائه دهم؟ چگونه باید آن برای دیگران بازگو کنم؟ چون نوشتن چنین اتنوگرافی، مستلزم به کارگیری زبان، اصطلاحات و مبانی ویژهی نظری است که میبایست بین نویسنده و خواننده کمابیش مشترک باشد. در غیر این صورت تقریر این مبانی در یک کار پژوهشی خود با امری دشوار و مانعی برای تعامل بدل میشود. مثل اینکه با یک زبان غریب یا اصطلاحاتی که معانی خاصی برای گروهی ویژه دارند- با یک زبان زرگری- بخواهیم با دیگران سخن بگوییم. البته چنین زبانی ممکن است بامقاومت مواجه شود، و خود به چالشی برای انتقال معانی بدل شود. اصولاً آشنایی با معانی روانکاوانه در عرصهی عمومی و آکادمیک چندان گسترده و عمیق نیست که به راحتی بتوان از یک اجتماع گفتمانی را سراغ گرفت. واقعیت این است که در آکادمی جهانی نیز افراد اندکی در این حوزه فعالیت میکنند و خواننده آثار هم هستند.
سؤال این است که چطور میتوان یک اتنوگرافی سوژه نوشت؟ حداقل نیمی از کار مردم نگاری، یا حتی بیش از نیمی از آن، نوشتن است. به نظر میرسد که چالش نگارش نیز رویهی دیگر توسعه گفتمان اتنوگرافی با رویکرد روانکاوانه، یا همان اتنوگرافی سوژه، خواهد بود.