تصور اینکه استاد اینانلو دیگر در جمع تصویربرداران مستند انسان شناسی حضور ندارد آسان نیست.ناچاریم به پیام تسلیتی اکتفا کنیم و یاد این مستندساز دوستدار طبیعت را گرامی بداریم.
تنهایی در قاموس اونبود
با اینانلو نمی توان نشست و ازبودن با او دل کند !روزگار غریبی شده ! چه کسانی يك به يك شتابان می روند! کسانی که رفتنشان را نمي توان باور كرد.
انگارتازه جا افتاده بودند، تازه غبار خستگی از پیمودن راه دوران سخت زندگی را از خود زدوده بودند و می خواستند در این فرصت باقي مانده خود سازی کنند وطعم لذت اندوختن عمري تجربه را بچشند. تازه می خواستند بفهمند چه بر سرشان آمده تا به این جا رسیده اند! از چه سختی ها و تنگنا هايي گذشته اند! اما دريغ!هر که با او اندک زمانی نشست و برخاست کرده باشد ، گرمای دل بزرگ و پر عطوفتش را هرگز از یاد نخواهد برد. گرمایی که تمامي، قوت قلب،روحیه ،خوش خلقی، محبت و مهربانی بود. چهل و پنج سال با او دوست بودم. در هر شرایطی او خودش بود و مهربانی ها و خنده هایی که هیچ وقت از وجودش پاک نمی شد و در هر شرایطی با او بود. کلام اش پر از صمیمیت بود و نگاهش پر از صفا و پاکی و صدایش چه گرم و پر طنین. نکته بینی و ظریف گویی هایش بی مثال بود و همه را مجذوب می کرد.
خاطراتی که با او دارم همیشه شیرین ترین خاطراتم بوده و وقتی صبح امروز از دوست مشترکی خبر پرواز او را شنيدم ، چیزی جز مردانگی اش، سخاوت اندیشه اش و خنده هایش که مملو از بوسه محبت بود بیادم نیامد. خبر بسیار تلخ و جانگداز بود، برای من که چیزی حدود 45 سال با او زندگی و رفاقت کرده بودم. او یک روستایی از ایل شاهسون بود و به راستي “نفسش پاك و راستين”. زادگاه او روستای عصمت آباد در نزدیکی بوئین زهرای قزوین بود. پدرش یکی از خوانین ایل بود که سالها کوچ را کنار گذاشته و یکجا نشین شده بود. از اینکه شاهسون است افتخار می کرد. عاشق خواندن کتاب های تاریخی و رمان های مشهور بود. می گفت در زمانی که دبیرستانی بود، هفته ای یک بار به قزوین می رفت و از یک کتاب فروشی تعدادی کتاب کرایه می کرد و هفته بعد آن ها را پس می داد و کتاب های جدید می گرفت. رفتار ظاهری اش بذلیل بذله گویی های بی امانش از او چهره ای کمتر جدی و به قولی درس نخوان ساخته بود. ولی کتابی نبود که ارزش خواندن داشته باشد و او قبل از ورود به دانشگاه نخوانده باشد.
دست به قلم هم بود، با لفافه ي طنز نکات ظریفی را می نوشت که حیرت آور بود. به خوبی بیاد دارم در سال اول دانشجویی در کلاس درس ادبیات فارسی که استاد اش دکتر مظاهر مصفا بود، یک بار از استاد اجازه گرفت تا مطلبی را که خود نوشته بود را در کلاس بخواند و استاد هم این اجازه را داد. عنوان نوشته اش« بوتیک گاو نارنجی» که یک رمان کوتاه بود و بوتیک های آن زمان را که تازه مد شده و راه افتاده بودند را با طنز ظریف و زیبایی به مسخره گرفته بود .مطلب به حدی زیبا ، جذاب و پر معنی بود که استاد را هم سر شوق آورد تا او هم در جلسه بعد مطلبی از نوشته های خود را که هنوز چاپ نشده بود بیاورد و بخواند که آن هم بسیار زیبا بود. هفته بعد از آن هم مصطفی رحمان دوست با آن بحر طویل های بی نظیرش روح تازه به کلاس داد. چه کلاس هایی داشتیم.! محمد تحصیلاتش را با رشته روزنامه نگاری که به شدت به آن علاقه مند بود در «مدرسه عالی پارس» آن روز و«علامه طباطبایی» امروز شروع کرد. ولی قبل از اینکه درسش را تمام کند دولت وقت او را از ادامه تحصیل محروم و یک راست به سربازی فرستاد. ولی او از فعاليت و كوشش دست بر نداشت و در طول دوره سربازی دوباره کنکور داد و این بار در دانشگاه تهران قبول شد. بلافاصله پس از اتمام دوره سربازی به دانشکده ادبیات آمد و در آن جا در رشته تاریخ ادامه تحصیل داد و این راه را تا پایانش رفت. دوره چهار ساله ای که در کنار او هیچ کس دلش نمی خواست تمام شود.
بلافاصله بعد از پایان دوره لیسانس دوباره به موضوع موردعلاقه اش مشغول شد تا همواره با آن همراه بماند. روزنامه نگاری را با روزنامه ي آیندگان شروع کرد و سپس به دلیل صدای گرمش به رادیو و بعد از آن به تلویزیون به عنوان گزارش گر مسابقات والیبال راه يافت. با بزرگان این عرصه ، یعنی استاد عطا بهمنش و سایرین سال ها از نزدیک همکاري کرد و از آن ها بسیار آموخت. دلبستگی دیگرش که همواره به آن وفا دار ماند کشاورزی بود. در هر شرایطی مزرعه را رها نکرد، چه در قزوین در روستای پدریش و چه در شاهرود در مزرعه شخصی اش این کار را ادامه داد. آخرین باری که با هم صحبت کردم حدود یک هفته پیش بود. از به کما رفتن ناگهانی اش درخانه برایم گفت که وقتی چشمهایش را باز کرده روی تخت بیمارستان بود و پس از یک هفته به هوش آمده بود. خودش می گفت این دومین بار است که تا نزدیکی های آن دنیا رفتم ولی برگشتم. دکترها گفتند «یک چیزی تو مخ ات گیر کرده بود ولی رد کردی»! قبلا برایم گفته بود که تجربه مرگ را داشته است و اصلا از آن نمی ترسد! داستان به چندین و چند سال پیش بر می گردد ! آنزمان هایی که هنوز شکار را ترک نکرده بود! می گفت در حال دنبال کردن قوچی در صخره ها یک مرتبه از حال رفتم و دیگر نفمیدم چه شد. می گفت «خودم میدانم که مرده بودم ولی نمی دانم چه شد دوباره زنده شدم! خدا سومیش را به خیر کند»!
12 دی 94 سومیش بود که به خیر نگذشت! از دست این روزگار چه ها که نمی کشیم! و چه ها که باید بکشیم! شیطنت های او در کلاس را همه همکلاسی ها بیاد دارند. شیطنت های شیرین و خاطره انگیزاو حتی برای اساتید آن زمان که بسیار هم جدی بودند خوشایند بود. هنوز آرش و البرز را ندیده ام که بپرسم چه بر سر پدرشان آمد که به این اتفاق ناگوارانجامید. روحیه آهنین او محال بود به این زودی در مقابل مرگ کم بیاورد. محال بود در مقابل زندگی زانو بزند و تسلیم شود. خیلی عجیب بود که با تنهایی کنار آمده بود. اصلا تنهایی در قاموس اونبود و امروز او با رفتن اش همه ما را تنها کرد.محمد علي اينانلو كه هميشه با تمام وجود، زندگي و طبيعت را براي ما روايت مي كرد اينك در آسمان ها جاي گرفته است و به همراه همسر، دوست و همراه ديرينه و در گذشته اش مهرناز، از فراز ابرها جاي جاي طبيعت زيباي ايران زمين را كه با تمام وجود بدان عشق مي ورزيد مي نگرد . يادش گرامي باد.
جلال الدین رفیع فر
رئیس انجمن انسان شناسی ایران